روز سی و دوم
سی و دو روز مانده
زمان زود می گذرد این شمارش معکوس من را سر وجد می آورد. به خودم نهیب می زنم فقط یک ماه مانده حواست باشد. به همین زودی هشت روز رفت.
خبر خوب اینکه امروز بالاخره بعد از نماز صبح بیدار ماندم و شروع کردم به انجام کارهای عقب مانده شخصی. عالی بود. اینکه بیدار باشی و از این میلیاردها طلوع خورشید حداقل یکیش را به میل خودت و با خوشحالی خواب نمانی. اینکه نماز بخوانی و خدا را صدا کنی و بعد با طلوع آفتاب پر از انرژی شوی و اهل خانه را یکی یکی بیدار کنی. صبحانه آماده کنی....
بارها و بارها در جاهای مختلف خوانده بودم که بی توقع به دیگران خوبی کنید خوب باشید اما انتظار نداشته باشید . بی توقع ببخشید، دوست داشته باشید، محبت کنید. واقعا برای من غیر ممکن بود. چطور می شد همه چیز یک طرفه باشد. هر روز صبح من صبحانه آماده کنم! مگر تعهد داده ام من وظیفه ای ندارم... اینها جمله های خودم است توی دلم هم می گفتم این کارها اهالی خانه را پررو و متوقع می کند. اما حالا می گویم که با عشق این کار را انجام می دهم و می دانم چیزی که دیگران را روی افراد خانه را به هم باز می کند همین است که هر کسی گستاخانه کمکش را از دیگران دریغ کند که مبادا عادت کنند.
تا یادم نرفته بگویم که من منظورم این نیست همه کارها را باید خانم خانه انجام بدهد و بقیه بنشینند و دست روی دست بگذارند. منظور من این است که اگر قرار است تغییری در خانه اتفاق بیفتد باید از خودمان باشد تا خودمان تغییر نکنیم بقیه تغییر نمی کنند. باز تاکید می کنم من اصلا نمی خواهم این ایده را القا کنم که یک نفر باید جای همه کار کند و خوشحال هم باشد و به بقیه چیزی نگوید بلکه می خواهم بگویم اول برای خودمان وظایفی را مشخص کنیم با عشق و علاقه و بدون توقع انجامش بدهیم و بعد کم کم برنامه ریزی کنیم که دیگران هم مشارکت کنند. من مدتی است دست به اتاق دخترم نزده ام و او خودش هر چند وقت یک بار آن را به طرز عالی تمیز و مرتب می کند. همسرم دیروز از دیدن شیشه های کثیف دست به دستمال شد و آنها را تمیز کرد.
امروز عالی شروع شده اما مانده دو تا کار که تصمیم دارم تا پایان امروز انجامش بدهم. امیدوارم فردا که پست جدید گذاشتم بیایم و بنویسم که انجامشان دادم.